یک چیزهایی را سخت میتوان پذیرفت. مرگ دوستان از این دست است. درست مثل اینکه کلیدی را بزنی و چراغی برای همیشهی خدا خاموش شود. هر دوست که میمیرد، یک گوشهای از ذهن و خاطرات آدم خاموش میشود؛ انگار که حضورش را، وجودش را و خاطراتش را در خوابی دیده باشی و بس، انگار که هرگز نزیسته باشد. انگار که خاطرهای است مال هزاران سال پیش!
حسن صالحی جوان بود؛ خیلی جوان! شاید هنوز چهلمین بهار عمر را هم تجربه نکرده بود! تازه امروز میخواست شاهد اولین روز مدرسه فرزندش باشد! هنوز خیلی چیزها مانده بود که از این زندگی ببیند! حالا حالا ها باید والیبال بازی میکرد در آن باغِ نمور و کم رمق پشتِ بهداری و به اسپک زدن و دفاع روی تور این و آن با شوخطبیعی خاص خودش گیر میداد!
پاییز و خزان به خودی خود دلتنگی و اندوهی به قلب آدم میاندازد، چه برسد که اولین روز این خزان، آخرین روز بهار عمر یک جوان هم باشد، و جوانمرگ شدن تلخ و جانکاه است! آدمها که میمیرند، گرهای در ذهن و قلبِ آنها که میمانند میگذارند؛ گرهای از حرفهای نزده، لبخندهای فروخورده، دلخوریهای پوچ!
درگذشت نابهنگام پدری مهربان حسن صالحی» را تسلیت عرض میکنم.
انگار ,یک ,روز ,حسن ,ذهن ,آدم ,انگار که ,از این ,اولین روز ,حسن صالحی ,ذهن و
درباره این سایت