اگرچه تصاویری زیبایی از دو سال گذشته روستای خسروشیرین دارم و تصاویر جدیدی هم برایم ارسال میشود، اما به نظر میرسد سایت میزبان اجازه بارگذاری تصاویر از آیپی خارج از ایران را اجازه نمیدهد و به همین دلیل،تا زمانی که راهحلی پیدا کنم، امکان درج هیچ تصویر جدیدی در این بلاگ وجود ندارد.
حسین یعقوبی فرزند مرحوم حاج محمدرضا درگذشت.
محمودرضا که در جبهههای جنگ به شهادت رسید، برایشان نوشتند دانشجوی شهید، محمودرضا یعقوبی! آن نگاه معصومانه محمود که از قاب آلومینیومیِ مزارش همچون ابدیتی به ما خیره مانده است، در خاطر ذهنم تا ابد حک شده است. هر نگاه به چشمان محمود که از قابعکس مزارش به ما مینگرد، بیننده را وامدار هزار دِینِ بر زمین مانده میکند انگار. حالا برای حسین، برادر کوچکتر محمود خواهند نوشت: جوان ناکام حسین یعقوبی».
حسین، دردانه پسر حاج محمد رضا بود. این را همه میدانستند. گویی غم شهادت محمود را با تولد حسین فراموش کرده بود. حاج محمدرضا را از دورترین دوران کودکیام به خوبی به خاطر دارم؛ به یاد میآورم که در هر نفس نمونهای از کارهای حسین را برای من میگفت: حسین دوچرخهاش را اینطور میراند، حسین رانندگی بلد است، میخواهم به فلانی بگویم از کویت برای حسین یک دوچرخه خوب بیاورند!
حاج محمدرضا بذلهگو و شوخ بود، سر زبان داشت! از ته دل میخندید و میخنداند. روزی به من میگفت دوچرخهات را دستکش کن تا با هم به خانه ما برویم. نمیدانستم دستکش کردن دوچرخه یعنی چه؟ فکر میکردم یعنی باید دستکش بپوشم و سوار دوچرخه شوم! حاج محمد رضا با دیدن صحنه دستکش پوشیدن من سوار بر دوچرخه از خنده نقش بر زمین شده بود و میگفت حسین بلد است دوچرخهاش را دستکش کند، تو بلد نیستی! و باز دوباره قاهقاهقاه میخندید! این صحنهها مثل آفتاب داغ ظهر تابستان در خاطرم حک شده است.
در آن سالهای حزنانگیز بعد از پایان جنگ که زخمهایمان در حال التیام بود و داغ عزیزان را رفته رفته زیر گذران ثانیهها و دقایق و ساعات به فراموشی میسپردیم، همه زندگی حاج محمدرضا هم در حسین خلاصه شده بود. در حسین، محمود را میدید، دانشجوی شهیدش را! آن سالها که شبنشینی هنوز باب بود و دلهایمان زنگارِ زندگی مدرن را نگرفته بود، حاج محمدرضا همیشه برای شبنشینی به منزلمان میآمد. همیشه حسین را روی زانویش مینشاند، برای سیب و پرتغال پوست میگرفت. حاجی محمود را انگار در وجود حسین یافته بود.
حسین، نقطه مقابل حاج محمد رضا بود. حاجی بالانشینِ هر جمع بود، راه که میرفت انگار زمین زیر پایش را به کرنش وا میداشت، روح بذله گوی هر جمع بود؛ حتی اوقاتی هم که در جمع نبود، انگار که حاضر در میان جمع بود! حالا هم که سالهاست از میان ما رفته است، انگار که هست، هنوز هم وقتی از جلوی درب قرمز رنگ زنگار گرفته حیاطشان عبور میکنم، احساس میکنم حاج محمد رضا پشت در و در حیاط قدم میزند. حسین اما، انگار از وجود خودش هم گریزان بود، مثلِ شب تارِ بیماه ساکت بود، ساکتِ ساکت. به قول خودمان صدا از سنگ در میآمد و از حسین نه! حتی اوقاتی هم که بود، انگار نبود. در جمع بود، اما تنها بود، تنهای تنها! در آن انزوای خودش اما، سخت مهربان بود.
حوالی سال 87 بود که حسین و من برای معافیت سربازی اقدام کرده بودیم. مدارک هر دوی ما بازگشت خورده بود. گویا عکس حسین ایراد داشت. من دوباره پست کردم و بعد از مدتی کارت معافیتم آمد. اما حسین تا یک سال بعد کماکان درگیر ماجرا بود. هر بار هم که مرا میدید با شوری خاص ماجراهایش کارت معافیتش را برای تعریف میکرد، تا یکی دو سال بعد، صحبت من و حسین راجع به کارت معافیت سربازی بود. همین چند کلمه هم غنیمتی بود انگار. بعد از آن یکبار دیگر حسین را در مراسم درگذشت حاجمحمد رضا دیدم. در میدان فاطمیه شهر آباده، همه آماده حرکت به خسروشیرین برای تشییع جنازه بودند و حسین، با آن قامت رشید، که گویی شکسته شده بود، تنها در گوشهای میگریست، و این آخرین تصویری است که از او در ذهنم به جا مانده است.
محمود، دانشجوی شهیدِ حاج محمدرضا بود و حسین جوان ناکامش.
درگذشت نابهنگام جوان ناکام حسین یعقوبی، فرزند مرحوم حاج محمدرضا، را به مادر داغدار، برادر، و خواهران داغدیدهاش تسلیت عرض میکنم. من را نیز در غم خود شریک بدانید.
یعقوبی- بروکسل، 8 آذر 1398
یک چیزهایی را سخت میتوان پذیرفت. مرگ دوستان از این دست است. درست مثل اینکه کلیدی را بزنی و چراغی برای همیشهی خدا خاموش شود. هر دوست که میمیرد، یک گوشهای از ذهن و خاطرات آدم خاموش میشود؛ انگار که حضورش را، وجودش را و خاطراتش را در خوابی دیده باشی و بس، انگار که هرگز نزیسته باشد. انگار که خاطرهای است مال هزاران سال پیش!
حسن صالحی جوان بود؛ خیلی جوان! شاید هنوز چهلمین بهار عمر را هم تجربه نکرده بود! تازه امروز میخواست شاهد اولین روز مدرسه فرزندش باشد! هنوز خیلی چیزها مانده بود که از این زندگی ببیند! حالا حالا ها باید والیبال بازی میکرد در آن باغِ نمور و کم رمق پشتِ بهداری و به اسپک زدن و دفاع روی تور این و آن با شوخطبیعی خاص خودش گیر میداد!
پاییز و خزان به خودی خود دلتنگی و اندوهی به قلب آدم میاندازد، چه برسد که اولین روز این خزان، آخرین روز بهار عمر یک جوان هم باشد، و جوانمرگ شدن تلخ و جانکاه است! آدمها که میمیرند، گرهای در ذهن و قلبِ آنها که میمانند میگذارند؛ گرهای از حرفهای نزده، لبخندهای فروخورده، دلخوریهای پوچ!
درگذشت نابهنگام پدری مهربان حسن صالحی» را تسلیت عرض میکنم.
مرگ علیاصغر بیشتر به آن حادثههای تلخی شبیه است که آدم گاهی از گوشهوکنار میشنود، حادثههایی که فقط در جاهای دور اتفاق میافتد. از آن تراژدیهایِ تلخِ دراماتیک که هیچ وقت فکرش را هم نمیکنی که روزی دور و بر خودت رخ دهد. مرگی که شنیدن خبرِ آن خون را در رگهای آدم ه میکند و دهانت خشک میشود. اما چرخ کورِ تلخکامی روزگار دور و نزدیک نمیشناسد و هر روز قرعه را به نام کسی میزند!
علیاصغر در عنفوان جوانی بود، جوانِ جوانِ جوان! او را آن نوجوانِ لاغراندامِ استخوانی و سبزهرویی به خاطر دارم، با موهای تیرهی صاف و چشمانِ سیاهِ درشت که انگار از همان کودکی زندگی با جدیتی تمام به سراغش آمده بود! انگار از همان کودکی بار زمینماندهی نسلهای قبل از خودش را هم به دوش میکشید! اگرچه نوجوانی بیش نبود اما، در چشمانش که خیره میشدی انگار روحی میانسال میدیدی! روحی که شاید بدون آنکه کودکی کرده باشد، پیر شده بود! گاهی از کوچه رد میشد، در حالاتش دقت میکردم؛ انگار یک لحظه آرام و قرار نداشت و همیشه کاری جدی برای انجام دادن داشت، همیشه انگار باری به دوش میکشید! همیشه با سرعت با ماشین عبور میکرد. دیروز برای همیشه آرام گرفت!
در مورد مرگ علیاصغر هیچ نمیتوان گفت! هیچ نباید گفت. نباید قضاوت کرد! حق نداریم قضاوت کنیم و حدس و گمان باطل بزنیم!! هیچکدام از ما نمیدانیم در آخرین روز تلخِ بودن بر او چه گذشته! چه وضعیت روحی و روانی داشته است و آخرین افکارش چه بوده است؟ اصلا چه میشود که آدمی دست از زندگی میشوید و قید همه چیز را میزند و دنیا و مافیها را بدرود میگوید. چه شد که پسری در ابتدای راه جوانی، بدون چشیدن طعم زندگی ناگهان مسیری چنین سخت و جانکاه را برای پایان انتخاب میکند. در این روزهای سخت قضاوت نکنیم و تسلیبخش مادر و پدر داغدار علیاصغر باشیم.
علی یاری، پدرش مصیبت کم نکشیده است! بیستم دیماه 1388 بود که خانهاش در آتش سوخت و پسر خردسالش طعمه زبانههای حریق شد. آن صحنه تلخ را هرگز نمیتوانم از ذهنم پاک کنم. پدری که از راه رسید و خانه در آتش دید و مادری که نمیتوانست وارد خانه شود و فرزند را از آتش برهاند. مادری که زمین را به دندان میگرفت و کودکی در دود و آتش جان داده بود. همیشه فکر میکردم شاید بدتر از این برای یک پدر اتفاقی نباشد؛ مرگ علیاصغر نشان داد که روزگار بالاتر از سیاهی هم رنگ بسیار دارد!
مصیبت درگذشت جوان ناکام، علیاصغر یاری را به پدر و مادر داغدارش که تنها فرزندش را از دست داد تسلیت عرض میکنم. امیدوارم در تحمل این مصیبت که کلام در وصف آن اشک میریزد صبور باشید.
درباره این سایت